سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستهای ناپیدا


تعداد بازدید

v امروز : 1 بازدید

v دیروز : 5 بازدید

v کل بازدیدها : 75275 بازدید

مطالب قبلی

87/3/13 :: 12:4 صبح

   

 سلام !

     بعد از یک غیبت نسبتا طولانی دوباره خدمت رسیدم  

     امیدوارم رشته ی خاطرات از دستتون نرفته باشه

     اگه راست میگید ،‏ بگید ببینم کجا بودیم ؟

      ....

      رسیدیم به اونجا که مامور مخفی انگلیسی که در آستانه زندگی جاسوسی خودش رو شروع کرده بود با سه شخصیت رو به رو بود ؛ 1- شیخ احمد که فردی مذهبی بود و شب و روز سعی میکرد خودش رو شبیه پیغمبر اسلام (ص) بکنه و با همفر(محمد) ارتباط خوبی برقرار کرده بود و به او قرآن و اصول اسلام و دستور زبان ترکی و ...  یاد میداد و همفر هم برای ثابت قدم بودن این فرد هر از گاهی پولی رو به عنوان زکات ! به او می داد .

     2- مروان افندی ؛ خادم مسجد که همفر در ایام اقامتش در آستانه با پرداخت مقداری پول پیش او زندگی میکرد. مروان فردی عصبانی و تند خو بود و اردات زیادی به مروان بن حکم داشت به طوری که مدام به همفر تاکید میکرد که او یکی از شخصیت های مجاهد اسلام بود !

     ( بر اساس منابع روایی مروان بن حکم ضربه های زیادی به پیکره ی اسلام در آن سالهای آغارین رسالت وارد کرده است. )

     3- خالد ؛ نجاری که همفر روزهای تعطیل نزد او به کار مشغول بود و او هم از جمله مسلمین بد اخلاق و تندخو بود ! و او هم خالد بن ولید را که یکی از جنایتکاران بزرگ تاریخ اسلام بود مقتدای خودش قرار داده و مدام از هنر نمایی های او برای همفر میگفت . خالد فردی متظاهر به اسلام و همجنس گرا بود. با اینکه جمعه ها به نماز جمعه می رفت اصلا معلوم نبود نماز میخواند یا نه !!

    ( بیچاره همفر گیر چه آدمایی افتاده بود !! )

     و اما ادامه ی داستان از زبان خود مستر همفر (مامور مخفی وزارت مستعمرات انگلیس) ؛

    ... شیخ احمد که میدانست من مجرد هستم اصرار زیادی داشت که ازدواج کنم ، و یکی از دخترهای شیخ را بگیرم ، و هنگامی که اصرار شیخ از حد گذشت تا به جایی که اگرا از اصرار او سر میپیچیدم ممکن بود علاقه و ارتباط من با او به هم بخورد ، چون او روی این نکته پا فشاری داشت ،‏ و میگفت ازدواج سنت پیغمبر اسلام صل الله علیه و آله و سلم است و رسول الله صل الله علیه و آله و سلم فرمود : هر کس از سنت من اعراض کند از من نیست ،‏ اینجا مجبور شدم از دروغ ادعا کنم که من عنین هستم و نیروی جنسی ندارم البته شیخ در برابر این ادعای من قانع شد و بدون نگرانی و ناراحتی از اصرار خود دست برداشت .

    بعد از دو سال که در آستانه بودم از شیخ اجازه خواستم که به وطنم برگردم ،‏ شیخ مخالفت کرده و گفت که میخواهی بروی ؟‏ هر چه بخواهی در آستانه هست ،‏اینجا هم دین است و هم دنیا ،‏ و تو که میگویی پدر و مادر و خواهر و برادر و کس و کاری ندارم ‍‏،‏ پس بهتر است آستانه را وطن خودت  قرار بدهی و در همین جا بمانی ، و البته شیخ بر اثر انسی که به من پیدا کرده بود اصرار داشت که به همان جا بمانم من هم به او علاقه زیادی داشتم ،‏ ولی وظیفه میهنی من اقتضا میکرد که به لندن برگردم و اطلاعاتی را که در طی دو سال از پایتخت حکومت مسلمانان کسب کرده ام به طور مفصل گزارش دهم ،‏ البته برنامه ی من در طی این مدت این بود که مرتب مشاهدات و تحقیقات خود را به طور مجمل در طی نامه هایی که می نگاشتم بوزارت مستعمرات بریتانیا اطلاع می دادم .

     حتی در یکی از گزارشات خود برنامه ای را که صاحب دکان نجاری از نظر همجنس بازی به من پیشنهاد کرده بود با وزارتخانه در میان گذاردم ‏،‏ و آنها جواب دادند در صورتی که فکر می کنی اجرای این برنامه در تحقیقات بیشتر و عمیق تر تو مؤثر است وظیفه داری در مقابل خواسته ناهنجار نجار تمکین کنی ،‏ وقتی این فرمان به من رسید ،‏من خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم عجب شغل کثیفی انتخاب کرده ام و رؤسای من عجب افراد بی وجدانی هستند که مرا به این عمل شنیع فرمان می دهند ، در هر حال چاره ای نبود جز اینکه این برنامه را تکمیل کنم .

    ( این قسمتش یه تراژدی عبرت آموز هست : )

    آن روزی که میخواستم با شیخ خداحافظی کنم برای من روز پر ماجرایی بود ،‏ اشکهای گرم شیخ بر رخساره اش جاری بود و در حالی که مرا به سینه چسبانده بود ، گفت خدا به همراهت فرزندم ،‏ اگر به این شهر برگشتی و من مرده بودم مرا یاد کن و امیدوارم به زودی در محضر رسول الله (صل الله علیه و آله و سلم) در محشر یکدیگر را ملاقات کنیم ‍‏،‏ عواطف شیخ در من تاثیر عجیبی داشت و بی اختیار اشکم را جاری ساخت ،‏ اما وظیفه فوق عاطفه است ....

(  ادامه دارد )


نوشته های دیگران ()

87/2/26 :: 10:51 عصر

 

سلام

امیدوارم خوب باشید

بقیه ی خاطرات مستر همفر رو در ترکیه و نزد شیخ احمد پی میگیریم ؛‏

 

 

 

... شیخ مرا تحسین کرد و به من کلامی گفت که من عین سخن شیخ را نوشتم، گفت : احترام تو بر من از چند جهت واجب است :

1_اینکه تو مسلمانی و مسلمانان با هم برادرند.

2_اینکه مهمانی و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده مهمان را گرامی بدارید.

3-تو دانش آموزی و اسلام درمورد احترام وتکریم آموزنده علم سفارش زیادی کرده است .

4_تو تصمیم داری کاسبی حلال پیشه کنی و درحدیث وارد شده «کاسب دوست خدا است»

  من ازاین سخنان درشگفت شدم؛ باخود گفتم ای کاش مسیحیت این حقایق درخشنده را در معارف خود پیاده می کرد ، و تعجب من بیشتر از این بود که اسلام با این همه حقایق و برنامه های بسیار عالی چرا اینقدر ناتوان و ضعیف است ، و مسلمانان با این انحطاط اسف بار در دست این حکومت های مغرور اسیرند.

   به شیخ گفتم تصمیم دارم قران را یاد بگیرم ، شیخ ضمن اظهار خوشوقتی و تقدیر از این خواسته من خود متصدی تعلیم من شد و قرآن را از سوره «حمد» بمن درس می گفت و مطالب آنرا کاملأ برایم تفسیر می کرد ... خوب یاد دارم که این جمله ازقرآن را إلی اُممٍ مِن قبلک را ظرف یک هفته بعد از ده ها بار تکرار آموختم ( به این میگن پشتکار!) ، زیرا شیخ می گفت که این جمله را باید طوری ادا کنی که از ادغام میم ها دریکدیگر هشت میم تولید شود ، در هر حال هر طور بود درمدت دو سال تمام قرآن را از اول تا آخرخواندم ، و هرگاه شیخ می خواست قرآن درس دهد وضو می گرفت ، و مرا هم دستورمی داد وضو می گرفتم و دو نفری رو به قبله می نشستیم و مشغول می شد... من ازتنها عملی که مجبور بودم همچون همه مسلمانان انجام بدهم و خیلی رنج می بردم مسواک بود و آن عبارت است از یک قطعه چوبی که بجهت پاک کردن دندانها در دهان می چرخاندند و من معتقد بودم که این چوب بیشتر دندان ها را فاسد می کند و احیاناً دهان را مجروح می کرد ، و خون از آن جاری می شد، ولی من مجبور بودم که این کار را انجام بدهم ، زیرا این عمل ازنظر اسلام یک سنت تأکید شده بود.

   در ایام اقامتم درآستانه نزد خادم مسجد می خوابیدم و مقداری پول به او کمک می کردم ، خادم یک مرد عصبانی بد اخلاقی  بود بنام «مروان افندی» و مروان اسم یکی ازاصحاب پیغمبراسلام صل الله علیه و آله و سلم است وخادم به این اسم خیلی افتخار می کرد و به من می گفت اگر خدا به تو بچه ای داد اسمش را «مروان» بگذارچون مروان از شخصیتهای مجاهد اسلام* بود.
    من همواره نزد این خادم بسر می بردم و او برایم غذا تهیه می کرد و روزهای جمعه که عید اسلامی بحساب می آمد ، به کار نمی رفتم ، ولی روزهای دیگرنزدیک نجار به کار اشتغال داشتم و درمقابل یک هفته کار اجرت ناچیزی به من می داد و چون نصف روز بیشتر کار نمی کردم به اندازه نصف حقوق سایر کارگران به من اجرت می پرداخت . اسم نجار«خالد» بود و درایام فراغتش از قهرمانی های خالد بن ولید سردار اسلامی که از یاران محمد صل الله علیه و آله و سلم بود و دراسلام فتوحاتی کرد حکایت می کرد، نجار چنین پنداشته بود که وقتی عمربن خطاب روی کارآمد او را ازمقام خود عزل نمود**.
   خالد(صاحب دکان) مردی عصبانی و بداخلاق  بود ولی نسبت به من توجه و اطمینان خاصی داشت و سبب این توجه او را نمی دانستم ، فکر می کردم شاید علتش این باشد که من در شئون دینی و کسب او کمتر مداخله می کنم ونسبت به رفتار او چون و چرائی ندارم و حرف شنو و فرمان بردارم هرگاه درجای خلوتی به من بر می خورد از من می خواست که از نظر عمل همجنس گرائی تسلیم او باشم ، و البته این عمل ازنظر مسلمان ها شدیداً ممنوع بود ، ولی خالد کسی بود که نسبت به برنامه های مذهبی در واقع اهمیت نمی داد اگرچه در برابر مردم خیلی به دین داری تظاهر می کرد ، البته به نماز جمعه حاضر می شد ، ولی درسایر اوقات مسجد نمی رفت و معلوم نبود که آیا نمازمی خواند یا نه ؟
   البته من در برابر این خواسته ناهنجار او تسلیم نمی شدم و چنین می پنداشتم که او با یکی دیگر از کارگرانش که جوان زیبائی بود واهل «سلانیک» بود ، و ابتداء یهودی بوده بعد مسلمان شده بود این عمل را انجام میداد ، چون در برخی اوقات او را تنها به پشت دکان که انبار چوب ها بود به عنوان تمیز کردن می برد و آنجا آن دو مدتی مشغول بودند.
   من ظهرها نهار خود را در دکان می خوردم سپس برای نماز به مسجد میرفتم و هنگام عصر در مسجد بودم و بعد از نماز عصر به منزل شیخ احمد میرفتم و تا حدود دو ساعت نزد او قرآن و دستور زبان ترکی و ادبیات عربی می آموختم و هر روز جمعه بعنوان زکات پولی باو میدادم و درحقیقت این زکات دادن من به شیخ رشوه ای بود به او که در ادامه ارتباط من با وی مؤثر بود ، و شیخ در آموزش من کوچک ترین کوتاهی نمی ورزید ، قرآن و اصول اسلام و دقائق ادبیات عربی و ترکی را به من می آموخت...

(ادامه دارد...)

 

*این مطلب برحسب پندار غلط این مرد سنی بوده است والا در حقیقت یکی از جرثومه های ناپاکی که جنایات او و فرزندان بیداد گرش تاریخ اسلام را تیره کرد مروان بن حکم ملعون است .

**این مطلب برحسب پندار غلطی است که خالد را «سیف الاسلام»لقب داده است ولی درحقیقت خالد بن ولید پس از رحلت رسول اکرم(ص) جنایتی بزرگ انجام داد و آن کشتن مالک بن نویره و تجاوز به ناموس او بود ، مالک بن نویره شخصی بود که دریکی ازروزها وارد مسجد شد پیغمبراکرم (ص) فرمود هرکس مایل است مردی ازاهل بهشت را ببیند به مالک بن نویره نگاه کند.

 

 


نوشته های دیگران ()

87/2/15 :: 11:16 عصر

 

   سلام !

   امیدوارم خوب باشید

  از این به بعد خاطرات مستر همفر رو از کتابی می نویسم که سید احمد علم الهدی اون رو ترجمه کرده چون معتبر تر و روان تر هست.

  از شما می خوام این خاطرات رو (که هر بار قسمتی اش رو که کوتاه هم هست و وقت زیادی نمیگیره براتون می نویسم ) حتما و با دقت مطالعه کنید .

 

 تقدیم به شما

 

 داستان از اونجا شروع شد که کشور بریتانیا در پی تسلط  بیشتر و طولانی مدت تر بر کشور های شرقی به این فکر افتاد که چجوری ممکنه بر کشورهای مسلمان که از اعتقاد و استحکام بیشتری نسبت به سایر کشورهای شرقی برخوردار هستن حاکم شد... برای همین جلسه ای متشکل از چند دیپلمات و کشیش از کشورهای انگلستان ، فرانسه و روسیه تشکیل شد ؛ و نهایتا به این نتیجه رسیدند که چند نفر از اشخاص وزریده و کارکشته در زمینه جاسوسی رو جهت جمع آوری اطلاعات کافی برای تقویت اهداف و راههای پیشنهادی  (تفرقه میان مسلمین و گسترش تسلط بر کشورهای اسلامی ) به این کشورها بفرستند.

   یکی از این افراد ؛ همفر انگلیسی بود که از افراد زیرک و با تجربه در وزارت مستعمرات بود.

   مستر همفر در اولین مرحله از ماموریت خود عازم کشور ترکیه شد .

   او برای آنکه بهتر بتواند مسولیت و ماموریت خود را انجام بدهد سعی کرد زبان ترکی را در حدی یاد بگیره که حتی شبهه ای در مورد ترک یا غیر ترک بودن او ایجاد نشه.

   وارد یک جمع مسلمان شد و خودش رو محمد معرفی کرد . محمدی طالب معارف اسلام که برای کار به آنجا رفته است !

    (جاسوس که شاخ و دم نداره !! )

    به هر جهت ؛ محمد (همفر) ی که وارد اجتماع مسلمین در ترکیه و بخصوص در مساجد شده بود اولین چیزی که به ذهن او خطور کرد این بود که : این انسانهایی که این چنین منظم هستند و به نظم و نظافت اهمیت میدهند و این چنین اهل عبادت هستند ؛ ما چرا با آنها می جنگیم ؟ و چرا فعالیت میکنیم تا در میان آنان تفرقه اندازیم و نعمت اتحاد را از آنان سلب کنیم؟! آیا مسیح به ما چنین وصیت کرده است؟

   اما همفر متعهد افکار مزاحم رو از ذهن خود دور کرد  و تصمیم گرفت راهشو ادامه بده....


نوشته های دیگران ()

87/1/22 :: 10:9 عصر

 

     وزارت مستعمرات در سال ( 1710 میلادی ) مرا به مصر ،‏ عراق ، ایران، حجاز ،‏ و آستانه فرستاد تا معلومات کافی به منظور تقویت راههایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمین و گسترش تسلط بر کشورهای اسلامی جمع آوری کنم . همزمان با من، نه نفر جاسوس دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند و این افراد از کسانی بودند که از نظر قدرت و نیرو و فعالیت و جوش و خروش به منظور سیطره حکومت بر سایر بلاد اسلامی به حد کمال رسیده بودند.
      وزارت مستعمرات از نظر مالی پول و امکانات فراوانی در اختیار ما گذاشت معلومات لازمه و نقشه هایی که راهنما و راهگشای ما بود و اسامی حکام و علماء‏ و رؤساء‏ قبایل را نیز به ما دادند.

      آخرین سخن دبیر کل را فراموش نمیکنم که به هنگام به نام مسیح با ما وداع کرده و گفت:

     «آینده کشور ما در گرو پیروزی شماست ، هر چه نیرو دارید در این راه بکار گیرید»

     من به سوی آستانه _مرکز خلافت اسلامی_ رهسپار شدم ،‏در این سفر اولا لازم بود که من زبان ترکی را _ که زبان مسلمانان آن دیار بود_ تکمیل کنم...در عین حال که فراگرفتن یک زبان چند سالی بیش طول نخواهد کشید ،‏اما تسلط یافتن بر آن زبان چندین برابر وقت لازم دارد و آنجا بر من لازم بود که زبان ترکی را با همه ریزه کاری هایش یاد بگیرم ، به طوری که در باره من ایجاد شبهه نشود...

     پس از یک مسافرت خسته کننده ،‏ به آستانه رسیدم و خودم را محمد نامیدم ،‏ به طوری که مداوم در مسجد _ محل اجتماع مسلمانان _ حاضر می شدم و از نظام و نظافت و عبادتی که در میان آنان دیدم تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم گفتم : ما با این انسانها چرا می جنگیم ؟ و چرا فعالیت میکنیم تا در میان آنان تفرقه اندازیم و نعمت اتحاد را از آنان سلب کنیم؟! آیا مسیح به ما چنین وصیت کرده است؟ ولی فورا به خودم آمدم و از این فکر شیطانی تنفر جستم و دوباره تصمیم گرفتم که پیاله را تا آخر سر کشم.

    در این کشور با عالمی مسن به نام احمد آقا برخورد کردم ، این عالم آنقدر خوش نفس و با صفا و بزرگوار و خیر دوست بود که نمونه آنرا در میان بهترین رجال دینی خودمان ندیده بودم و این پیر مرد شب و روز در این فکر بود که خودش را به محمد _ پیغمبر مسلمانان _ شبیه سازد و محمد را عالیترین نمونه و الگو برای خود میدانست و هر وقت یادی از محمد می کرد چشمانش پر از اشک می شد و خوشبختانه حتی برای یکبار هم از اصل و نسب من نپرسید و همیشه مرا محمد آقا صدا می زد و هر چه از او می پرسیدم به من یاد می داد و نسبت به من بسیار زیاد محبت می کرد ،‏ زیرا او مرا به عنوان مهمانی در کشور خود می شناخت که آنجا رفته ام تا کار کنم و زیر سایه سلطانی که نماینده و جانشین محمد است زندگی کنم _ و بهانه اقامت من در آستانه نیز همین سخن بود! _.

( بخشی از خاطرات مستر همفر)


نوشته های دیگران ()

87/1/22 :: 9:5 عصر

 

اجتماع نمایندگان انگلستان ،‏ فرانسه ،‏ روسیه

     یکبار هم در وزارت مستعمرات ،‏ کنفرانسی تشکیل شد در آن نمایندگان بریتانیای کبیر ،‏ فرانسه و روسیه اجتماع کردند . حاضران جلسه گروهی از دیپلمات ها . کشیش ها بودند و از شانس خوبی که داشتم توانستم در این کنفرانس شرکت کنم .

    شرکت کنندگان _ هر کدام _مشکلاتی را که با مسلمانان داشتند بطور مفصل تشریح کردند و در این جلسه راههایی که می شود به وسیله آن مسلمانان را از همدیگر متفق کنند و عقیده آنان را از دستشان بگیرند و دوباره آنان را به دامن مسیحیت باز گردانند بررسی شد ولی آنطور که میخواستند از این جلسه هم نتیجه مطلوب را نگرفتند .

    من تمام گفتگوهایی را که در این جلسه رد و بدل شده است در کتابم به نام به سوی ملکوت یادداشت کرده ام.

     مسیحیت نیامده است مگر برای آنکه منتشر گردد و حضرت مسیح خودش این مطلب را به ما وعده داده است .

    اما محمد موقعیت خاصی _ که عبارت بود از انحطاط شرق و غرب _ به او کمک داد تا پیشرفت کند و هر گاه انحطاط از بین رفت ،‏ راه و روش او نیز خود به خود از بین خواهد رفت .*

    امروزه ورق برگشته است و پیروان محمد رو به سقوط و انحطاط هستند. بنابراین هم اکنون وقت خون خواهی و انتقام است و وقت آن رسیده است که گمشده ی قرنهای خود را بیابیم ،‏ مخصوصا آنکه یک دولت نیرومند معاصر _‏که بریتانیای کبیر باشد _ رهبری این نهضت مقدس را به دست گرفته است.

    ( بخشی از خاطرات مستر همفر )

    * این سخن در صورتی درست است که اسلام سهمی در پیشرفت تمدن شرق و غرب نمی داشت. ولی در صورتی که محققین بی طرف ثابت کرده اند ترقی جهان مرهون علوم اسلامی است ،‏ جایی برای این مغلطه بازی ها باقی نخواهد ماند . ( علی کاظمی )


نوشته های دیگران ()

87/1/22 :: 12:37 صبح

 

     اما آنچه که فکر ما را بسیار پریشان میکرد کشور های اسلامی بود ،‏ زیرا ما هر چند با آن مرد مریض * قرار دادهایی بسته بودیم که همه ی آنها به نفع ما بود و اگر چه طبق پیش بینی های کارشناسان وزارت مستعمرات ،‏ دولت عثمانی در مدتی کمتر از یک قرن آخرین نفس خود را خواهد کشید و نیز به همین ترتیب با حکومت ایران نیز ،‏قرار دادهای محرمانه ای بسته بودیم و در این کشور ، جاسوسها و دست نشانده هایی کاشته بودیم و رشوه و فساد اداری و سرگرمی پادشاهان با زنان زیبا ،‏ پیکر این دو کشور را فرسوده بود ، ‏اما باز هم ما به چند جهت ،‏ اعتمادی به نتایج مورد نظر خود نداشتیم :‏

     1- نیروی فوق العاده ای که اسلام در میان پیروان خود داشت ، زیرا یک فرد مسلمان به تمام معنا تسلیم اسلام است ،‏ بطوریکه انسان می بیند نفوذ اسلام در یک فرد عادی مسلمان به اندازه نفوذ مسیحیت در یک فرد کشیش معتقد می باشد ،‏ بطرزیکه جان می دهند اما مسیحیت را از دست نمی دهند. بویژه مسلمانان شیعه در ایران خطر مهمی برای ما داشتند .

     2- اینکه اسلام روزی دین زندگی بوده ،‏ در جهان تسلط داشته است و برای انسانهایی که آقا بوده اند بسیار سخت است به آنها گفته شود : شما بنده اید ، زیرا غرور آقایی انسان را هر چند هم که در ضعف باشد به برتری طلبی سوق می دهد و این را هم نمی توانستیم که تاریخ اسلام را تحریف کنیم تا به مسلمانان این طور بفهمانیم که این آقایی که به دست آورده اند به خاطر موقعیتهای ویژه ای بود که آن موقعیتها برای همیشه به آنان پشت کرده است.

    3- هیچ نوع اطمینانی در مورد آل عثمان و حکام فارس نداشتیم که روزی هشیار شوند و با یک نهضت ،‏نقشه های سیطره ما را بر هم بزنند ، زیرا با وجود یک حکومت مرکزی که مردم همگی تحت سرپرستی آن باشند و آقایی و مال و اسلحه نیز در دستشان باشد انسان را نگران می سازد.

    4- ما از علمای مسلمین سخت نگران بودیم ،‏ زیرا علمای ازهر ،‏ علمای عراق و علمای ایران بزرگترین سد در راه تحقق بخشیدن به آرمانهای ما بودند ،‏ زیرا آنان از برنامه های زندگی معاصر کاملا بی اطلاع بودند و تنها بخشی را که قرآن به آن وعده داده است در مد نظر داشتند ،‏لذا سر مویی حاضر نبودند از افکار و عقائد خود دست بردارند ،‏ مردم هم از آنان پیروی می کردند .

     درست است که اهل سنت هم سلطان را ولی امر می دانند و هم از روحانیت خود پیروی می کنند ،‏اما شیعیان بیشتر از هر کس و هر چیز از علمای خود پیروی می کنند ،‏زیرا آنان حق حکومت و ولایت را تنها منحصر به عالم می دانند و چندان اهمیتی به سلطان نمی دهند ولی این تفاوت و فرق بین این دو طایفه نمی توانست آن نگرانی عمیقی که بر وزارت مستعمرات ،‏ بلکه بر تمام حکام بریتانیای کبیر سایه افکنده بود ،‏تخفیف دهد .

     ما کنفرانس های بسیار زیادی تشکیل می دادیم تا راه حل هایی برای پیروزی بر این مشکلات سخت پیدا کنیم ، ولی در پایان هر جلسه ای با بن بست رو به رو می شدیم و گزارشاتی که از جاسوسها و دست نشانده های ما می رسید مرتب مایوس کننده بود همانگونه که نتایج کنفرانسها همیشه صفر یا حتی پایین تر از صفر بود ، ‏ولی ما هیچگاه نمی گذاشتیم که روح یأس بر ما چیره گردد ،‏ زیرا خودمان را عادت داده بودیم که همیشه امیدوار بوده و بی نهایت صبر داشته باشیم و پر حوصله باشیم .

      به یاد دارم روزی جلسه ای تشکیل دادیم و در این جلسه وزیر مستعمرات شخصا و بزرگترین کشیش حضور داشتند ،‏ و نیز عده ای از کارشناسان بودند که جمعا تعداد افراد جلسه به بیست نفر می رسید و گفتگوی ما بیش از سه ساعت ادامه یافت و جلسه پایان یافت بی آنکه به نتیجه ای مثبت رسیده باشیم ،‏ اما کشیش گفت :

     ناراحت نشوید ،‏ زیرا مسیح به حکومت نرسید مگر بعد از 300 سال ستم دیدن و تبعید و قتل نسبت به خودش و پیروانش ،‏امیدوارم مسیح نظری به سوی ما کند تا بتوانیم کفار از مراکزشان بیرون کنیم ،‏ ولو بعد از 300 سال دیگر ،‏ بنابر این بر ما لازم است که با ایمان راسخ تر و صبر طولانی ،‏ مسلح شویم و از تمام وسائل و امکانات به منظور تسلط و نشر مسیحیت در ممالک پیروان محمد استفاده کنیم ،‏ هر چند ممکن است پس از قرن ها به نتیجه برسیم ‍‏....

( بخشی از خاطرات مستر همفر )

* منظور امپراطوری عثمانی است .


نوشته های دیگران ()

87/1/21 :: 11:46 عصر

 

       دولت بریتانیای کبیر از مدتها پیش در این فکر بود که امپراطوری خود را دارای عظمت و اقتدار هر چه بیشتر سازد . بطوریکه خورشید سر از دریای انگلستان در آورده و مجدداً در دریاهای او غروب کند .

دولت ما نسبت به مستعمرات فراوانی که ما بر آن سیطره داشتیم _ از هند و چین و خاورمیانه و غیره _ کوچک بود.

       درست است که ما عملاً بر قسمتهای عمده از این کشورها تسلط نداشتیم . زیرا این کشورها عمدتاً در دست اهالی آن بود ،‏ ولی سیاست ما در این بلاد سیاستی پیروز و فعال بود و تمامی این کشورها در شرف سقوط در دست ما بودند و لذا بر ما لازم بود که در دو مرحله فکر کنیم :

      1- به خاطر ابقاء‏ تسلط بر قسمتهایی که فعلا بر آن سیطره داریم .

     2- به منظور ضمیمه ساختن قسمتهایی که هنوز تسلط کامل بر آن نداریم ،‏ به مستعمرات و متملکات خود.

    وزارت مستعمرات برای هر بخشی از بخشهای این کشور ها کمیسیونهای مخصوصی به منظور مطالعه و بررسی این دو هدف مقرر ساخته بود و من از شانس خوبی که داشتم از ابتدای ورودم به وزارت مستعمرات مورد توجه و اعتماد شخص وزیر قرار گرفتم .

     وزیر ‏،‏ مسئولیت شرکت هند شرقی را به من سپرد و هدف این شرکت در ظاهر ،‏تنها بازرگانی بود . اما ...

     حکومت انگلیس ،‏ از لحاظ ملیتهای مختلف و ادیان پراکنده و زبانهای گوناگون و مصالح ضد و نقیضی که در هند وجود داشت ،‏ نسبت به این کشور اطمینان کافی داشت که برای همیشه زیر بار تسلط انگلیس خواهد ماند ،‏زیرا هیچ زمینه ای برای رهایی یافتن از تسلط خارجی و دست یافتن به یک استقلال حقیقی دیده نمیشد.

    و نیز به همین ترتیب نسبت به چین هم اعتماد کافی داشت ،‏ زیرا مذهب بودائیت و کنفوسیون که در این کشور حکومت داشت طوری نبود که ترس قیامی در بین باشد ،‏ زیرا این دو مذهب مرده اند و تنها هدفشان جنبه های روحانی است و رابطه ای با زندگی ندارند و لذا این دو منطقه موجب نمیشد که فکر دولت بریتانیای کبیر آشفته گردد ،‏ با این حال از امکانات یک تحول در آینده هیچ گاه غفلت نداشتیم و لذا برنام های دراز مدتی به منظور سیطره ی تفرقه و جهل و فقر ،‏گاهی هم ایجاد امراض اجراء میکردیم .

     ما معمولا منویات خود را با پوششهایی از مشتهیات نفسانی مردم این بلاد پیاده میکردیم و با مشکلی مواجه نیمشدیم و پوششهای ما ،‏ در ظاهر بسیار خیره کننده و در واقع هم بسیار متین و استوار بود و بدین ترتیب مثَل بودایی قدیمی که می گفت :‏ « هر چند دوا تلخ مزه است ، ولی کاری کن که بیمار دارویش را دوست داشته باشد » را مو به مو اجرا میکردیم ....

( بخشی از خاطرات مستر همفر )


نوشته های دیگران ()

87/1/21 :: 11:15 عصر

 

 سلام !

 

ایزدی هستم

از این به بعد با :

خاطرات مستر همفر در خدمتتونم.

یا علی مدد


نوشته های دیگران ()
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

دستهای ناپیدا

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh