سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستهای ناپیدا


تعداد بازدید

v امروز : 3 بازدید

v دیروز : 15 بازدید

v کل بازدیدها : 75308 بازدید

مطالب قبلی

87/5/13 :: 10:30 عصر

 

سلام !

خوبید ؟ اوضاع خوبه ؟

خدا رو شکر

خب ، بریم سر خاطرات مستر همفر ؛‏

چی ؟‏ خاطرات مستر همفر چه ربطی به مجرد ها داره ؟

خب .. زیاد نیست ،‏ بخونید تا ببینید ربطش چیه !

فعلا اینو به عنوان دست به نقد داشته باشید که مامور مخفی قصه ی ما توی دومین ماموریتش در کشورهای اسلامی عازم عراق می شه و اونجا گیر آدمی میفته که اهمیت ازدواج رو بهش میگه و بهش اصرار میکنه که باید ازدواج بکنه و .. ( غافل از اینکه دختر عمو جون الان مامان بچه ی همفر شده و منتظرشه تا از ماموریت برگرده ! )

 

    ... هنگامی که من به بصره رسیدم در یکی از مساجد بار انداختم ،‏سرپرست و امام مسجد شیخی بود از اهل سنت و اصلا عرب بود ، به نام شیخ عمر طائی . با شیخ آشنا شدم و به او اظهار ارادت کردم ،‏ولی شیخ از اولین لحظه ای که به من برخورد نسبت به من مشکوک بود ، و لذا از اصل و نسبت و اسمم سوال کرد ،‏ و من فکر کردم لهجه و رنگ صورت من موجب شد که شیخ به من شک ببرد ، ولی من سعی کردم که خودم را از مورد سوء ظن شیخ خلاص کنم ،‏لذا اظهار داشتم که من از اهالی « اغدیر» ترکیه هستم و شاگرد شیخ احمد در آستانه بودم و در دکان نجاری خالد کار می کردم ،‏و یک مقدار اطلاعاتی که از ترکیه داشتم با شیخ در میان گذاردم ،‏و حتی بعضی از کلمات و جملات را هم عمدا ترکی ادا کردم ،‏خوب متوجه بودم که شیخ به یکی از مرید ها که ترکی می دانست چشمک می زد : که آیا من این جملات را صحیح ادا می کنم یا نه ،‏و او هم با سر اشاره می کرد که صحیح است ،‏ آنگاه خوشحال می شدم که شک شیخ برطرف شد ،‏ ولی بعد از مدتی ملتفت شدم که پندار من درست نبوده و خلاصه شیخ به من نگاه مشکوک می افکند و مرا جاسوس ترکیه پنداشته ،‏چون بین شیخ و بین فرماندار بصره که از طرف دولت عثمانی نصب شده بود اختلاف بود ،‏در هر حال چاره را در این دیدم که از مسجد شیخ عمر به یک کاروانسرایی که محل مسافرین و افراد غریب بود منتقل شوم ناچار در کاروانسرا یک اتاقی اجاره کردم .

   صاحب کاروانسرا مرد احمقی بود و آسایش مرا سلب کرده بود هر روز صبح می آمد و مرا به زور از خواب بیدار می کرد که نماز صبح بخوانم ،‏من هم ناچار اطاعت می کردم ،‏تازه بهمین قانع نبود و مرا اجبار می کرد که باید تا اول آفتاب قرآن بخوانم من می گفتم نماز واجب است اما قرآن خواندن که واجب نیست جواب می داد که خواب بین الطلوعین موجب نزول فقر و نکبت در کاروانسراست ،‏ و من هم ناچار او را اجابت می کردم زیرا مرا تهدید می کرد که اگر این برنامه را اجرا نکنم مرا از کاروانسرا بیرون کند ،‏لذا من هم مجبور بودم هر روز اول اذان صبح نماز بخوانم و تا یک ساعت بیشتر قرآن بخوانم (به این میگن توفیق اجباری ! خدا قبول کنه !! )

    کاروانسرادار که « مرشد افندم » نام داشت بهمین اکتفا نکرد روزی نزد من آمد و گفت از ابتدائی که تو از من اطاق اجاره کرده ای گرهی در کار من افتاده و مرتب برایم پیش آمد بد می کند ، و من علت آنرا بدقدمی تو می دانم ،‏ و فکر کرده ام سبب این بد قدمی تو این است که تو عزب و مجرد هستی و عرب شوم است( قابل توجه مجرد ها !)،‏ پس باید ازدواج کنی و یا باید از کاروانسرا خارج شوی . ( یه توفیق اجباری دیگه ..  ) گفتم من مالی ندارم که ازدواج کنم ،‏اینجا ترسیدم بگویم من عنین هستم ،‏ زیرا مرد کاروانسرادار آنقدر احمق بود که چه بسا می گفت باید تو را تجربه کنم ‍‏‍،‏ راست می گویی یا دروغ ،‏ لذا گفتم پول ندارم مرشد افندم گفت : ( بازم قابل توجه جماعت عزب ؛ ) عجب آدم کم ایمانی هستی ،‏آیا در قرآن نخوانده ای که خدا می فرماید :‏ « إن یکونوا فقراءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فضلِهِ » * - کسانی که ازدواج کنند اگر فقیر باشند خداوند به فضل خود آنانرا بی نیاز می کند. من متحیر ماندم چه کنم ؟‏و چه جوابی بدهم ؟ گفتم بسیار خوب چطور بی پول ازدواج کنم ؟‏آیا تو حاضری مقداری پول به من قرض بدهی ؟‏یا برای من یک زنی که مهریه نخواهد پیدا کنی ؟

   مرشد افندم مقداری فکر کرد و گفت من این حرفها را نمی فهمم .

   یا باید تا اول ماه رجب ازدواج کنی ویا از کاروانسرا خارج شوی . و تا اول ماه رجب بیست و پنج روز بیشتر باقی نمانده بود.

    اینجا بی مناسبت نیست که اسامی ماههای اسلامی را یادآور شوم ،‏ ماههای اسلامی از این قرار است :‏

    محرم ،‏ صفر ‍‏،‏ ربیع الاول ‍،‏ ربیع الثانی ‍،‏ جمادی الاول ،‏ جمادی الثانی ،‍‏ رجب ،‏ شعبان ،‍‏رمضان ،‏ شوال ،‏ ذی القعده ، ذی الحجه ،‏ و حساب ماهها بر حسب رویت هلال است ایام ماه از سی روز بیشتر و از بیست و نه روز کمتر نیست .

    ( ولی همفر انگلیسی مرد وفاداری بود ! :‏ )

    خلاصه با کراهت و اجبار بر حسب اجبار کاروانسرادار به جستجوی محلی بر آمدم ،‏ با نجاری قرار گذاردم که در دکان او کار کنم و همانجا غذا بخورم و شب را نیز همانجا بخوابم ،‏و خلاصه قبل از فرا رسیدن موعد از کاروانسرا به دکان نجاری منتقل شدم ،‏ نجار مرد مهربان و شریفی بود ،‏ و با من مانند فرزند خود رفتار می کرد ،‏ اسمش « عبدالرضا » شیعه و ایرانی و اهل خراسان بود که در بصره مقیم شده بود(   حس نژاد پرستیم به من میگه احساس افتخار کنم ).

   ادامه دارد ....

( بخشی از خاطرات مستر همفر مامور مخفی انگلستان  )

 

 

* سوره ی نور آیه 32


نوشته های دیگران ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

دستهای ناپیدا

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh