دستهای ناپیدا | |||||||||||||||||||||
v امروز : 7 بازدید v دیروز : 4 بازدید v کل بازدیدها : 76615 بازدید
|
سلام ! خوبید ؟ اوضاع خوبه ؟ خدا رو شکر خب ، بریم سر خاطرات مستر همفر ؛ چی ؟ خاطرات مستر همفر چه ربطی به مجرد ها داره ؟ خب .. زیاد نیست ، بخونید تا ببینید ربطش چیه ! فعلا اینو به عنوان دست به نقد داشته باشید که مامور مخفی قصه ی ما توی دومین ماموریتش در کشورهای اسلامی عازم عراق می شه و اونجا گیر آدمی میفته که اهمیت ازدواج رو بهش میگه و بهش اصرار میکنه که باید ازدواج بکنه و .. ( غافل از اینکه دختر عمو جون الان مامان بچه ی همفر شده و منتظرشه تا از ماموریت برگرده ! )
... هنگامی که من به بصره رسیدم در یکی از مساجد بار انداختم ،سرپرست و امام مسجد شیخی بود از اهل سنت و اصلا عرب بود ، به نام شیخ عمر طائی . با شیخ آشنا شدم و به او اظهار ارادت کردم ،ولی شیخ از اولین لحظه ای که به من برخورد نسبت به من مشکوک بود ، و لذا از اصل و نسبت و اسمم سوال کرد ، و من فکر کردم لهجه و رنگ صورت من موجب شد که شیخ به من شک ببرد ، ولی من سعی کردم که خودم را از مورد سوء ظن شیخ خلاص کنم ،لذا اظهار داشتم که من از اهالی « اغدیر» ترکیه هستم و شاگرد شیخ احمد در آستانه بودم و در دکان نجاری خالد کار می کردم ،و یک مقدار اطلاعاتی که از ترکیه داشتم با شیخ در میان گذاردم ،و حتی بعضی از کلمات و جملات را هم عمدا ترکی ادا کردم ،خوب متوجه بودم که شیخ به یکی از مرید ها که ترکی می دانست چشمک می زد : که آیا من این جملات را صحیح ادا می کنم یا نه ،و او هم با سر اشاره می کرد که صحیح است ، آنگاه خوشحال می شدم که شک شیخ برطرف شد ، ولی بعد از مدتی ملتفت شدم که پندار من درست نبوده و خلاصه شیخ به من نگاه مشکوک می افکند و مرا جاسوس ترکیه پنداشته ،چون بین شیخ و بین فرماندار بصره که از طرف دولت عثمانی نصب شده بود اختلاف بود ،در هر حال چاره را در این دیدم که از مسجد شیخ عمر به یک کاروانسرایی که محل مسافرین و افراد غریب بود منتقل شوم ناچار در کاروانسرا یک اتاقی اجاره کردم . صاحب کاروانسرا مرد احمقی بود و آسایش مرا سلب کرده بود هر روز صبح می آمد و مرا به زور از خواب بیدار می کرد که نماز صبح بخوانم ،من هم ناچار اطاعت می کردم ،تازه بهمین قانع نبود و مرا اجبار می کرد که باید تا اول آفتاب قرآن بخوانم من می گفتم نماز واجب است اما قرآن خواندن که واجب نیست جواب می داد که خواب بین الطلوعین موجب نزول فقر و نکبت در کاروانسراست ، و من هم ناچار او را اجابت می کردم زیرا مرا تهدید می کرد که اگر این برنامه را اجرا نکنم مرا از کاروانسرا بیرون کند ،لذا من هم مجبور بودم هر روز اول اذان صبح نماز بخوانم و تا یک ساعت بیشتر قرآن بخوانم (به این میگن توفیق اجباری ! خدا قبول کنه !! ) کاروانسرادار که « مرشد افندم » نام داشت بهمین اکتفا نکرد روزی نزد من آمد و گفت از ابتدائی که تو از من اطاق اجاره کرده ای گرهی در کار من افتاده و مرتب برایم پیش آمد بد می کند ، و من علت آنرا بدقدمی تو می دانم ، و فکر کرده ام سبب این بد قدمی تو این است که تو عزب و مجرد هستی و عرب شوم است( قابل توجه مجرد ها !)، پس باید ازدواج کنی و یا باید از کاروانسرا خارج شوی . ( یه توفیق اجباری دیگه .. ) گفتم من مالی ندارم که ازدواج کنم ،اینجا ترسیدم بگویم من عنین هستم ، زیرا مرد کاروانسرادار آنقدر احمق بود که چه بسا می گفت باید تو را تجربه کنم ، راست می گویی یا دروغ ، لذا گفتم پول ندارم مرشد افندم گفت : ( بازم قابل توجه جماعت عزب ؛ ) عجب آدم کم ایمانی هستی ،آیا در قرآن نخوانده ای که خدا می فرماید : « إن یکونوا فقراءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فضلِهِ » * - کسانی که ازدواج کنند اگر فقیر باشند خداوند به فضل خود آنانرا بی نیاز می کند. من متحیر ماندم چه کنم ؟و چه جوابی بدهم ؟ گفتم بسیار خوب چطور بی پول ازدواج کنم ؟آیا تو حاضری مقداری پول به من قرض بدهی ؟یا برای من یک زنی که مهریه نخواهد پیدا کنی ؟ مرشد افندم مقداری فکر کرد و گفت من این حرفها را نمی فهمم . یا باید تا اول ماه رجب ازدواج کنی ویا از کاروانسرا خارج شوی . و تا اول ماه رجب بیست و پنج روز بیشتر باقی نمانده بود. اینجا بی مناسبت نیست که اسامی ماههای اسلامی را یادآور شوم ، ماههای اسلامی از این قرار است : محرم ، صفر ، ربیع الاول ، ربیع الثانی ، جمادی الاول ، جمادی الثانی ، رجب ، شعبان ،رمضان ، شوال ، ذی القعده ، ذی الحجه ، و حساب ماهها بر حسب رویت هلال است ایام ماه از سی روز بیشتر و از بیست و نه روز کمتر نیست . ( ولی همفر انگلیسی مرد وفاداری بود ! : ) خلاصه با کراهت و اجبار بر حسب اجبار کاروانسرادار به جستجوی محلی بر آمدم ، با نجاری قرار گذاردم که در دکان او کار کنم و همانجا غذا بخورم و شب را نیز همانجا بخوابم ،و خلاصه قبل از فرا رسیدن موعد از کاروانسرا به دکان نجاری منتقل شدم ، نجار مرد مهربان و شریفی بود ، و با من مانند فرزند خود رفتار می کرد ، اسمش « عبدالرضا » شیعه و ایرانی و اهل خراسان بود که در بصره مقیم شده بود( حس نژاد پرستیم به من میگه احساس افتخار کنم ). ادامه دارد .... ( بخشی از خاطرات مستر همفر مامور مخفی انگلستان )
* سوره ی نور آیه 32 نویسنده : ایزدی
ادامه ی خاطرات همفر ( مأمور مخفی وزارت مستعمرات انگلستان در کشورهای اسلامی ) :
... درصورتی که آنها را محمد(ص) تعیین کرده است چگونه وی از آینده مطلع بوده ، زیرا زمانی که محمد(ص) ازدنیا رفت حسین (ع) هنوز کودک بود ، پس او چگونه می دانست که حسین (ع) دارای فرزند خواهد شد؟ و دوره نسل اوتا نه فرزند همه لایق رهبری امت به دنیا خواهند آمد؟ (چطور ممکنه کتابی که حاوی دستورات و برنامه های اخلاقی مهم باشه پیغمبری که الگوی راه باشه رو معرفی نکنه ؟! )
( پس تو کی میخوای ایمان بیاری همفررررر )
اما سنی ها میگویند که مسلمان ها بعد از پیغمبر(ص) رأی دادند کهابوبکر و بعد از اوعمر وبعد از او عثمان و بعد از اوعلی (ع) خلیفه باشند ،وبهمین خاطر فرمان پیغمبر را که باید بعد از اوعلی (ع) خلیفه باشد رها کردند و اینها را جانشین پیامبر و خلفاء الرسول تعیین نمودند. (ادامه دارد ... )
* مسئله وحدت اسلامی بزرگ آرزری مسلمانان جهان است و بدون شک عامل آقائی و سیادت بخشی مسلمین خواهد شد ، ولی متأسفانه گاهی این مسئله مورد سوء استفاده قرار میگیرد وبعضی ها فکر می کنند وحدت اسلامی یعنی ازبین بردن مرزهای اعتقادی و این پندار غلط است آنچه مسلمانان ازنظر وحدت به آن محتاجند وحدت اجتماعی و بین المللی مسلمانان است ، ولی درعین حفظ وحدت اجتماعی باید مرزهای اعتقادی کاملا محفوظ باشد.
نویسنده : ایزدی
سلام ! باز هم بعد از یه غیبت دیگه اومدم ؛ اما این دفعه صغری ! ببخشید دیگه ... پیش میاد خب بریم سر خاطرات مستر همفر ، کجا بودیم ؟ آها ، رسیدیم به اونجا که همفر بعد از یک ماموریت طولانی به کشورش ( بریتانیا) برگشت تا اطلاعات به دست آمده از اسلام و مسلمین رو در خدمت مافوق هاش قرار بده . همین موقع ها بود که والده ی محترمه تصمیم گرفتن برای شازده پسرشون آستین بالا بزنن و از اونجا که عقد دخترعمو و پسرعمو .... ماری خانم ( دختر عموی عزیز ) رو به عقد مستر همفر در آوردن و درست تو زمانی که همفر وظیفه شناس برای دیدن فرزندش روز شماری میکرد ،از طرف وزارت مستعمرات بهش خبر دادن که یه ماموریت دیگه باید بره ، و این دفعه به عراق ... و اما ادامه ی ماجرا از زبان خود همفر؛
عراق سرزمینی بود که ازمدتها قبل در تحت استعمار حکومت عثمانی درآمده بود و یکی ازمستعمرات عثمانی بحساب میامده ، البته پیش آمد این سفر برای من تاسف بار بود زیرا خیلی مایل بودم فرزندم را ببینم و بعد به مسافرت بروم ولی وظیفه میهنی من ، عشق به مقام و شخصیت و شهرت وعواطف همسر دوستی وفرزند پرستی را تحت الشعاع قرار داده بود، لذا به مجرد صدور فرمان از ناحیه وزارتخانه من هم بدون درنگ برخلاف خواهش و اصرار همسر جوانم ماموریت تازه را پذیرفتم ، و روزی که از او جدا شدم اشک وآه او سخت مرا آزرد ، قیافه غمنده و پژمرده اش مرا گریان ساخت، از من خواست که مرتب نامه بنویسم تادر پرتو دست خطم خاطره طلائین این چند ماه زندگی برای اوتجدید شود ، این خواسته او آنچنان محرومانه بود و در کانون قلبم انفجار ایجاد کرد که نزدیک بود از این سفر و ماموریت منصرف شوم، ولی عواطف خودم را افسار زدم با همسرم خداحافظی کردم و به وزارتخانه رفتم و راهنمائی های لازم را از آنجا گرفتم و براه افتادم . بعد از شش ماه که در راه بودم به بصره که یکی ازشهرهای عراق است ، رسیدم .
* برحسب اقرار اهل سنت تعیین ومعرفی عموم ائمه دوازده گانه شعیه از طرف پیغمبر(ص) بوده است ، شیخ سلیمان حنفی درکتاب یتابیع المود صفحه 440 از کتاب فرائدالسمطین شیخ الاسلام حموینی شافعی از ابن عباس نقل کرده که روزی دانشمندی یهودی بنام نعثل خدمت پیغمبر(ص) رسید ، گفت : ای محمد(ص) من ازتوچیزهائی میپرسم اگر جواب مرا دادی به تو ایمان می آورم ومسلمان میشوم ، حضرت فرمرد : بپرس ای ابا عماره ، گفت: یا محمد(ص) برای من پروردگارت را وصف کن ، حضرت فرمرد : خدا جز به أنچه خودش خود را توصیف فرموده وصف نمی شودی ، - مقداری حضرت در مورد شناخت خدا و توحید توضیح داد- گفت : راستی گفتی ، از وصی خودت مراخبرده کیست ؟ چون هیچ پیغمبری نیامد مگر اینکه برای او وصیی بود و پیغمر ما موسی (ع) یوشع بن نون را وصی خود قرار داد ، پیغمبر (ص) فرمود : وصی من علی بن ابیطالب(ع) است و بعد از او دو سبط من حسن(ع) و حسین(ع)اند ، بعدازحسین(ع) و درصورتی که آنها را محمد(ص) تعیین کرده است چگونه وی از آینده مطلع بوده ، زیرا زمانی که محمد(ص) ازدنیا رفت حسین (ع) هنوز کودک بود ، پس او چگونه می دانست که حسین (ع) دارای فرزند خواهد شد؟ و دوره نسل اوتا نه فرزند همه لایق رهبری امت به دنیا خواهند آمد؟ نویسنده : ایزدی
سلام ! بدون هیچ معطلی میرم سراغ ادامه ی خاطرات ؛ ... همکاران نه گانه من هم که در سایر بلاد اسلامی متفرق بودند مانند من همگی ازطرف وزارتخانه احضارشدند ولی متأسفانه ازما ده نفر شش نفربیشتر به لندن برنگشتند و برحسب اظهار سکرتر Secretary یکی ازآنها که به طرف مصر اعزام شده بود درآنجا مسلمان شد و همان جا ماند ولی سکرتر Secretary اظهار میکرد با اینکه مسلمان شده بر حسب اطلاعاتی که به مارسید،هنوز از رمز کار پرده برنداشته و جریان کارش را با کسی در میان نگذارده است . ( فکرشو بکنید اگر این مسلمون نقشه رو لو میداد .... ) یکی دیگر از آن چهار نفر که بطرف روسیه اعزام شده بود به کشور روسیه ملحق شده ودراصل هم او روسی بود و سکرتر نسبت به او اظهار نگرانی میکرد ، که نکند او از اول جاسوس روسها در وزارتخانه بوده و اسرار وزارتخانه را برای امپراطوری روسیه کشف کرده است . سومی که بطرف عراق اعزام شده بود درشهرعماره نزدیک بغداد به مرض وبا مبتلا شده و درگذشته بود. ونفرچهارم بکلی گم شده بود واز او اثری نبود ، تا صنعا پایتخت یمن وزارتخانه سراغ او را داشت وتا یکسال مرتب گزارشات او میرسید ولی بعد از یکسال بکلی اثر او از بین رفت، ومعلوم نشد برسر اوچه آمد، البته ازدست دادن این چهارنفوبرای وزارتخانه خسارت بزرگی بود، چون ما برای هر فرد از افراد خودمان حساب دقیقی قائل هستیم ، زیرا ما یک ملتی هستیم که نفرات ما کم اند وبرنامه ماخیلی مهم و سنگین، ولذا از دست دادن یک فرد برای ما خود مصیبتی بحساب میآمد (عجب موجوداتی اند این انگلیسی ها ! ) خلاصه من گزارشات خودرا ابتداء باسکر تر Secretary درمیان گذاردم، وپس ازاینکه سکرتر بطور مجمل گزارشات راشنید، مرا به یک کمیسیونی فرستاد که برای استماع گزارشات ماتشکیل شده بود، در این کمیسیون عده ای ازمتفکرین وزارت مستعمرات جمع شده بودند و شخص وزیر ریاست کمیسیون را بعهده داشت . همکارانم ابتداء گزارشات خود را تقدیم کردند وسپس من اطلاعاتی را که در طول دوسال جمع آوری کرده بودم به نظر حضار رساندم وزیر و سکرتر برنامه مرا تحسین کردند ولی ازنظر فعالیت دربین این شش نفر من شخص سوم بودم ، دو همکار من جورج بلکود (. G Belcoud ) و هنری فرانس ( H. France ) ازنظرکاربهترازمن بودند. البته این پیشرفت من در آموزش زبان ترکی و عربی و قرآن و شریعت اسلام خیلی خوب بود ، ولی نتوانسته بودم اطلاعاتی کسب کنم که نقاط ضعف دولت عثمانی را برای وزاوتخانه کشف کند که در مسیر اجرای هدف استعماری وزارتخانه مؤثرباشد. این کمیسیون شش ساعت طول کشید، و بعد از پایان کمیسیون به سکرتر گوشزد کردم که در این سفر عمده وقت من صرف آموختن زبان ترکی وعربی و قرآن شده ، و وقت کافی برای بررسی جهات سیاسی مملکت عثمانی نداشتم ، و امیدوارم درآینده بتوانم نقش مؤثری دارا باشم سکرتر درحالی که بالبخندش مرا تشویق میکرد ، دست به شانه من زد و گفت تو مسلما درآینده پیروزی و ما امیدوار هستیم در این مسیر تو از همه پیشتر قرار بگیری ، وبدان عمده وظیفه تودرسفرآینده دو مطلب است : ا - اینکه نقطه ضعف مسلمانان را باید جستجو کنی وکاملا بدست آوری ازچه راهی امکان دارد در قلب اجتماع اسلامی نفوذ کنیم، و ملیت و وحدت آنها را بگسلیم ؟ زیرا اساس پیروز شدن بر دشمن همین است . 2 - اینکه اگر برنقطه ضعف مسلمانان دست یافتی و راه ازهم پاشیدن وحدت آنان رامتوجه شدی، اگر امکان داشت از همان طریق برای نابودی اتحاد و از هم گسیختن اجتماع ملیت بخش آنها اقدام کن ، و بدان اگر در این امر موفقیت حاصل کردی ، منصب بزرگی ازطرف وزارتخانه حائز خواهی شد. مدت شش ماه من در لندن ماندم و با دخترعمویم (( ماری شوای )) ازدواج کردم دخترعمویم ازمن یکسال بزرگتر بود، درآن هنگام من بیست ودو ساله بودم و او بیست و سه سال داشت، دختری زیبا و از نظر هوش واستعداد متوسط بود و درخشنده ترین دوران زندگیم همین شش ماهی بود که اوان زندگی را با همسر تازه و زیبا بسر بردم ، از من حامله شد و من انتظار داشتم هر چه زودتر فرزند نوزادم را ببینم ، ولی در این بین ازطرف وزارتخانه ابلاغ من صادر شد که باید برای اجرای برنامه بطرف عراق بروم ...* (ادامه دارد.... ) * بخشی از خاطرات مستر همفر جاسوس انگلیسی نویسنده : ایزدی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ قابل توجه مجردها (اعم از مسلمان و مسیحی ) |
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
| |||||||||||||||||||
template designed by Rofouzeh |