دستهای ناپیدا | ||||||||||||
v امروز : 0 بازدید v دیروز : 3 بازدید v کل بازدیدها : 75253 بازدید
|
سلام ! بعد از یک غیبت نسبتا طولانی دوباره خدمت رسیدم امیدوارم رشته ی خاطرات از دستتون نرفته باشه اگه راست میگید ، بگید ببینم کجا بودیم ؟ .... رسیدیم به اونجا که مامور مخفی انگلیسی که در آستانه زندگی جاسوسی خودش رو شروع کرده بود با سه شخصیت رو به رو بود ؛ 1- شیخ احمد که فردی مذهبی بود و شب و روز سعی میکرد خودش رو شبیه پیغمبر اسلام (ص) بکنه و با همفر(محمد) ارتباط خوبی برقرار کرده بود و به او قرآن و اصول اسلام و دستور زبان ترکی و ... یاد میداد و همفر هم برای ثابت قدم بودن این فرد هر از گاهی پولی رو به عنوان زکات ! به او می داد . 2- مروان افندی ؛ خادم مسجد که همفر در ایام اقامتش در آستانه با پرداخت مقداری پول پیش او زندگی میکرد. مروان فردی عصبانی و تند خو بود و اردات زیادی به مروان بن حکم داشت به طوری که مدام به همفر تاکید میکرد که او یکی از شخصیت های مجاهد اسلام بود ! ( بر اساس منابع روایی مروان بن حکم ضربه های زیادی به پیکره ی اسلام در آن سالهای آغارین رسالت وارد کرده است. ) 3- خالد ؛ نجاری که همفر روزهای تعطیل نزد او به کار مشغول بود و او هم از جمله مسلمین بد اخلاق و تندخو بود ! و او هم خالد بن ولید را که یکی از جنایتکاران بزرگ تاریخ اسلام بود مقتدای خودش قرار داده و مدام از هنر نمایی های او برای همفر میگفت . خالد فردی متظاهر به اسلام و همجنس گرا بود. با اینکه جمعه ها به نماز جمعه می رفت اصلا معلوم نبود نماز میخواند یا نه !! ( بیچاره همفر گیر چه آدمایی افتاده بود !! ) و اما ادامه ی داستان از زبان خود مستر همفر (مامور مخفی وزارت مستعمرات انگلیس) ؛ ... شیخ احمد که میدانست من مجرد هستم اصرار زیادی داشت که ازدواج کنم ، و یکی از دخترهای شیخ را بگیرم ، و هنگامی که اصرار شیخ از حد گذشت تا به جایی که اگرا از اصرار او سر میپیچیدم ممکن بود علاقه و ارتباط من با او به هم بخورد ، چون او روی این نکته پا فشاری داشت ، و میگفت ازدواج سنت پیغمبر اسلام صل الله علیه و آله و سلم است و رسول الله صل الله علیه و آله و سلم فرمود : هر کس از سنت من اعراض کند از من نیست ، اینجا مجبور شدم از دروغ ادعا کنم که من عنین هستم و نیروی جنسی ندارم البته شیخ در برابر این ادعای من قانع شد و بدون نگرانی و ناراحتی از اصرار خود دست برداشت . بعد از دو سال که در آستانه بودم از شیخ اجازه خواستم که به وطنم برگردم ، شیخ مخالفت کرده و گفت که میخواهی بروی ؟ هر چه بخواهی در آستانه هست ،اینجا هم دین است و هم دنیا ، و تو که میگویی پدر و مادر و خواهر و برادر و کس و کاری ندارم ، پس بهتر است آستانه را وطن خودت قرار بدهی و در همین جا بمانی ، و البته شیخ بر اثر انسی که به من پیدا کرده بود اصرار داشت که به همان جا بمانم من هم به او علاقه زیادی داشتم ، ولی وظیفه میهنی من اقتضا میکرد که به لندن برگردم و اطلاعاتی را که در طی دو سال از پایتخت حکومت مسلمانان کسب کرده ام به طور مفصل گزارش دهم ، البته برنامه ی من در طی این مدت این بود که مرتب مشاهدات و تحقیقات خود را به طور مجمل در طی نامه هایی که می نگاشتم بوزارت مستعمرات بریتانیا اطلاع می دادم . حتی در یکی از گزارشات خود برنامه ای را که صاحب دکان نجاری از نظر همجنس بازی به من پیشنهاد کرده بود با وزارتخانه در میان گذاردم ، و آنها جواب دادند در صورتی که فکر می کنی اجرای این برنامه در تحقیقات بیشتر و عمیق تر تو مؤثر است وظیفه داری در مقابل خواسته ناهنجار نجار تمکین کنی ، وقتی این فرمان به من رسید ،من خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم عجب شغل کثیفی انتخاب کرده ام و رؤسای من عجب افراد بی وجدانی هستند که مرا به این عمل شنیع فرمان می دهند ، در هر حال چاره ای نبود جز اینکه این برنامه را تکمیل کنم . ( این قسمتش یه تراژدی عبرت آموز هست : ) آن روزی که میخواستم با شیخ خداحافظی کنم برای من روز پر ماجرایی بود ، اشکهای گرم شیخ بر رخساره اش جاری بود و در حالی که مرا به سینه چسبانده بود ، گفت خدا به همراهت فرزندم ، اگر به این شهر برگشتی و من مرده بودم مرا یاد کن و امیدوارم به زودی در محضر رسول الله (صل الله علیه و آله و سلم) در محشر یکدیگر را ملاقات کنیم ، عواطف شیخ در من تاثیر عجیبی داشت و بی اختیار اشکم را جاری ساخت ، اما وظیفه فوق عاطفه است .... ( ادامه دارد ) نویسنده : ایزدی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ قابل توجه مجردها (اعم از مسلمان و مسیحی ) |
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
| ||||||||||
template designed by Rofouzeh |